-
شاید
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 16:13
شاید .. شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم .. ما هرگز از آن چه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم .. ترس . سوغات آشنایی هاست .. هیچ پایانی به راستی پایان نیست .. در هر سرانجام . مفهوم یک آغاز نهفته است .. چه کسی می تواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد ... ... بار دیگر شهری که...
-
شعرهایم
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 16:12
شعر هایم رادفن می کنم/ نگفته ونسروده/ درون گورستان خاطرم/ گویا گاه عشق فاجعه ترین اتفاق می شود/ و کبیره ترین گناه/ اقرار به ان وشعرهایم سراپا اقرار/ من سالهاست/ که شعر هایم را/ پنهانی سقط می کنم ........../
-
هوس
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 16:11
هوس ِ غبار کردهام که در آن گم شوم. هوس ِ آب، خاک، باران آغوش، آواز... رویا مرگ هر آنچه میش ود در آن گم شد....
-
من
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 16:08
من نه به رنگ پوست تعصب دارم .. نه به طبقه و نه به کیش. تنها چیزی که به آن اهمیت می دهم این است که کسی انسان هست یا خیر ... بالاتر از این نمی توان بود ..
-
پشیمان
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 16:07
¨ آدم ها زود پشیمان میشوند... ! گاهی از گفته هایشان، گاهی از نگفته هایشان... گاهی از گفتن نگفتنی هایشان و گاهی هم از نگفتن گفتنی هایشان.. .
-
یک دقیقه سکوت
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 16:03
یک دقیقه سکوت!! به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند! به خاطر امیدهایی که به نا امیدی مبدل شدند به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم! به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد! به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند! یک دقیقه سکوت! به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به...
-
خوش بختی
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 16:01
وقتی گرسنه ای یه لقمه نون خوشبختیه. وقتی تشنه ای یه قطره آب خوشبختیه. وقتی خوابت می آد یه چرت کوچیک خوشبختیه. خوشبختی یه مشتی از لحظاته ...یه مشت از نقطه های ریز که وقتی کنار هم قرار می گیرن یه خط رو می سازن
-
آدما
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 15:56
بیشتر آدمهای دنیا دیوانه بودند. آن بخشی هم که دیوانه نبودند، عصبی بودند. آن بخش هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند !
-
بعضی وقتا
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 15:55
بعضی وقت ها یکی طوری می سوزونتت که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن زمانه ایست که خیلی خیلی چیزها آنطوری که بود یا باید باشد نیست
-
عشق
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 15:51
قدرتمندترین توهم زای موجود در این سیاره عشق نامیده می شود. بسیار اعتیادآور است ! شما چیزهایی را خواهید دید و شنید که وجود ندارند .
-
محکوم
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 15:48
لبم محکوم شد به ساده بودن غرورم محکوم شد به خونسرد بودن احساسم محکوم شد به کم حرف بودن دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن چشمانم محکوم شد به مهربان بودن دستهایم محکوم شد به سرد بودن پاهایم محکوم شد به تنها رفتن آرزوهایم محکوم شد به محال بودن وجودم محکوم شد به تنها بودن عشقم محکوم شد به محبوس بودن
-
تن می دهیم
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 15:43
و درد که این بار پیش از زخم آمده بود آنقدر در خانه ماند که خواهرم شد با چرک پرده ها با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم و تن دادیم به تیک تاک عقربه هایی که تکه تکه مان کردند پس زندگی همین قدر بود ؟ انگشت اشاره ای به دوردست ؟ برفی که سال ها بیاید و ننشیند ؟ و عمر که هر شب از دری مخفی می آید با چاقویی کند ... ماه شاهد این...
-
معرکه است
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 15:39
دنگ دنگ آی بیا پهلوان، وارد میدان بشو نوبتت آخر رسید... معرکه کشتی تو با خداست این طرف گود منم یک تنه، آن طرف گود خدا با همه زور خدا از همه کس بیشتر زور من از مورچه هم کمتر است آخرش او می برد او که خودش داور است بازوی من را گرفت برد هوا، زد زمین خرد شدم این چنین... آخر بازی ولی، گفت: بیا جایزه بازی و بازندگی یک دل...
-
دوره گرد
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 21:48
یاد دارم یک غروب سرد سرد می گذشت از توی کوچه دوره گرد. «دوره گردم کهنه قالی میخرم کاسه و ظرف سفالی میخرم دست دوم جنس عالی میخرم گر نداری کوزه خالی میخرم» اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی زد و بغضش شکست. «اول سال است؛ نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟» بوی نان تازه هوش از ما ربود اتفاقا مادرم هم روزه...
-
کاش یک روز
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 21:35
کاش یک روز فقط یک ساعت، کمتر از آن حتی !!! همه آدم بودند همه می فهمیدند راز ادراک زمین را با ماه. کاش یک روز همه می فهمیدند که هدف چیست!!! خدا کیست که می گویند همین نزدیکیست لای این شب بو ها پای آن سرو بلند!!! کاش یک روز همه مجنون باشند تا بفهمند چه دردیست جدایی از عشق کاش روزی برسد همه آزاد شوند از قفس نفس تـــهی آری...
-
صدای چک چک باران
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 21:24
تلنگر می زند بر شیشه قلبم صدای چک چک باران همان باران که می بارد گهی غم یا گهی هم نغمه شیدای بی یاران صدای چک چک باران دلم را سخت می کوبد نمی دانم که برخیزم ویا یک پرده غفلت ،به روی دیده آویزم ولی نه .... او که مهمان است و مهمان را قدم بر دیده جان است دلم را بر تو بگشایم خبر از یار من گو و قدم بر دیده ام بگذار که من...
-
ببار باران
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 21:22
بار باران که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم ببار باران کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد ببار باران بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد ببار باران که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش ببار باران درخت و برگ خوابیدن اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها...
-
کلاغ پر
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 21:20
گفتند : «کلاغ»، شادمان گفتم : «پر» گفتند : «کبوترانمان»، گفتم : «پر» گفتند : «خودت»، به اوج اندیشیدم در حسرت رنگ آسمان گفتم : «پر» گفتند : «مگر پرنده ای؟»، خندیدم گفتند : «تو باختی» و من رنجیدم در بازی کودکان فریبم دادند احساس بزرگ پر زدن را چیدم آنروز به خاک آشنایم کردند از نغمه پرواز جدایم کردند آن باور آسمانی از...
-
جادوی بی اثر
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 21:05
پر کن پیاله را ، کاین آب آتشین، دیریست ره به حال خرابم نمیبرد. این جامها که در پی هم میشود تهی... دریای آتشست که ریزم به کام خویش، گرداب میرباید و آبم نمیبرد. من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بیکران عالم پندار رفتهام : تا دشت پرستاره اندیشههای گرم... تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی... تا کوچهباغ خاطرههای گریز...
-
توجه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 20:40
داداشــــایٍ گلــــمممم حــــرصٍ از دست دادنٍ عشقتــــون رو ســــرٍ دختــــــرایٍ دیگــــه خالـــــی نکنیـــد! با خـــــواهــــرجونـــایٍ خودمم هستـــــم! »»اونم یکی میشــه مثٍ خــــودتون...«« سختــــه... دل میبنــده نمیتـــــونه فرامــــوش کنه...
-
دیوار
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 20:32
جدیدا با دیوار حرف می زنم میدونی از شخصیتش خوشم اومده یه جورایی محکمه,ثابته,آرومه .
-
من و تو
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 20:30
یه زد و خورد ساده بود تو جازدی و من جا خوردم .
-
باور کن
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 20:23
هر از گاهی با خواهرت شوخی کن، ، بغلش کن حامی برادرت باش محکم بزن به شونش، هواشُ داشته باش مامانت روبخندون تا از خنده نتونه حرف بزنه، کاری کن پیش دوستاش پُزتُ بده، کیف کنه از داشتنت باباتُ بغل کن، چاییشُ تو بده دستش، بگو برات از تجربه هاش بگه، بشین پای حرفش، درددلش دوستت اگه تنهاس، اگه غم داره تو دلش، اگه میبینی زل زده...
-
روزگار
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 20:20
سلام روزگار… چه میکنی با نامردی مردمان… من هم … اگر بگذارند … دارم خرده های دلم را… چسب میزنم… راستی این دل … دل می شود ؟
-
شجاعت
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 20:19
شجاعت می خواهد وفادار احساسی باشی که می دانی شکست می دهد روزی نفسهای دلت را ……
-
ی روزی
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 20:13
روزی می رسـد بی تفاوتی هایت را با جـای خالی ام حس کنـی و شاید در دلت بـا بغض بگـویی کــاش اینجــا بــود آنوقت است که می فهمی چقدر زود دیر میشود ومن حتی بخوابت هم نمی آیم….
-
رفتم
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 20:12
مـن “رفـتـم” نـه اینــکـه دوسِـت نــداشــته باشــم نـــــه “از نــخـودی بـــودن مــتـنـفـــرم”
-
شعر ناتمام
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 19:59
نه او با من نه من با او نه او با من نهاد عهدی، نه من با او نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید نه مار بازویی بر پیکری پیچید شبی غمگین دلی تنها لبی خاموش نه شعری بر لبانم بود نه نامی بر زبانم بود در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه بامیدی که نومیدیش پایان بود سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم و از بیراهه ها راه نجات...
-
مگسی را کشتم
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 19:57
مگسی را کشتم نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است طفل معصوم به دور سر من میچرخید به خیالش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم ای دو صد نور به قبرش بارد مگس خوبی بود من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد مگسی را کشتم
-
سکوت خدا
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 19:56
شاید غزلی بگویم... شاید غزلی بگویم دراین کوچه های تنگ دنیا شاید از درددلی بگویم با خدای این دو دنیا شاید روزگاری من هم سکوت خدا را بشنوم شاید روزگاری من هم به آن آیین بگروم شاید امشب شاید امروزو شایدم فردا نمی دانم اما غزلی می گویم ... غزلی می گویم که در آن وسعت ثانیه ها پیداست غزلی می گویم که در آن ارزش انسانها به...