هرگز نگو که عاشق بودم!
چرا که تو بودی
نمک زخم ها
تو بودی درد دل ها
تو بودی که در پشت
نگاه های بلند خود
کینه ای عمیق در دل داشتی
کینه برای چه بود؟
برای دلتنگی هایی که برایت داشت
برای نگاه پاکی که برایت داشت
کاش می فهمیدی عمق نگاهش را
کاش درک می کردی حرف دلش را...
هرگز نگو دوستش می داشتی
چون تو بودی که
با احساسش مثل منچ وشطرنج بازی کردی
تو بودی که با لمس دست هایش
او را به دامنی ناپاک متهم کردی
هرگز نگو با او
مثل مادر مهربان بودی
چون تو بودی با مشتی کوبنده
ترک ها دلش را خورد کردی
هرگز نگو از او مثل یک نگهبان مراقب بودی
چون تو بودی اورا در دردی نهان رها کردی
هرگز نگو عاشقش هستی
هرگز نگو دوستش می داری
هرگز نگو...
این شعر هدیه ی یکی از دوستای خوبمه که مدت هاست از هم دوریم
ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم
هر جا که پا میذارم تو رو اونجا میبینم
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود
قصهی غربت تو قد صد تا قصه بود
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه
تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد
گونههای خیسمو دستای تو پاک میکرد
حالا اون دستا کجاس اون دوتا دستای خوب
چرا بیصدا شده لب قصههای خوب
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده
یادتو هرجا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه