ایستاده ام
در اتوبوس
چشم در چشم های نا گفتنی اش.
یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف می کنند.
شاعر : گروس عبدالملکیان
نه
همیشه برای عاشق شدن
به دنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچه ای می رسی
که ماه را بر لبانت می نشاند
گفتند
شعر های من
جوشش دریاست
خروش رود
بی شک
کمی بالاتر
به چشمه ای می رسند
که تو هستی.
شاعر : گروس عبدالملکیان
و آن گاه خود را کلمهای مییابی که معنایت منم
و مرا صدفی که مرواریدم تویی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینهای که دلم تویی
و خود را معبدی که راهبش منم
و مرا قلبی که عشقش تویی
و خود را شبی که مهتابش منم
و مرا قندی که شیرینیاش تویی
و خود را طفلی که پدرش منم
و مرا شمعی که پروانهاش تویی
و خود را انتظاری که موعودش منم
و مرا التهابی که آغوشش تویی
و خود را هراسی که پناهش منم
و مرا تنهایی که انیسش تویی
و ناگهان
سرت را تکان میدهی و میگویی:
«نه، هیچ کدام!
هیچ کدام اینها نیست، چیز دیگری است.
یک حادثهی دیگری و خلقت دیگری
و داستان دیگری است
و خدا آن را تازه آفریده است.»
دکتر علی شریعتی