من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر
این منم اینکه گشوده ست به من، تیغه ی خنجر
دشمنم نیست منم، اینکه تبر می زند از خشم
تا که از ریشه بیفتم، به یکی ضربه ی دیگر
این همان لحظه ی تلخ است که به صحرا بزند عقل
عشق چون جغد کشد پر روی ویرانه ی باور
ناجوانمردترین همسفری ای من عاشق
هیچ راه سفری را نرساندیم به آخر
هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه
تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در
آه ای دشمن من، خسته از این جنگ و گریزم
سوختم، آب شدم، از من ویران شده بگذر
میان شاخه وباد
دعواست
تبـــــــــــــــــــر
یکی یکی بنداز...